كافور پوش

کافورپوش داستان گم ‌شدن است. ماني رفعت مهندس جواني است که خواهر دوقلويش را گم کرده. او براي يافتن خواهر گم‌شده‌اش وارد ماجراهايي مي‌شود که نيمه‌ي ديگري از حقيقت هميشه در‌غبار‌مانده را بر او آشکار مي‌کند. حقايقي که به زعم او همان اضطرابي است که در نيمه‌ي ديگر وجودش شکل گرفته و هميشه با او همراه بوده. خواهر گم‌شده کجاست؟ کافورپوش خلاف دو اثر بعدتر عطايي، يعني مجموعه‌داستان چشمِ سگ و ناداستان کورسُرخي، فضايي شاعرانه‌تر دارد و درعين‌حال وجوه نمادين در آن نقش مهم و مؤثري بازي مي‌کنند. قصه‌ي ناکامي، نارس ‌بودن و البته دوشقه‌شدن قهرمان اصلي‌اش در کنار شخصيت‌هاي ديگري که دچار سرگشتگي‌هاي خود هستند، فضايي ساخته تا رمان بتواند مخاطب را دچار پرسش‌هاي متعددي کند.