قد كوتاه

بياييد صادقانه بنويسيد ببينيم تا حالا دلتون خواسته ظاهري متفاوت از چيزي که الان هستيد، داشته باشيد؟ مثلا آرزو کرده باشيد بيني کوچک‌تر يا بزرگ‌تري داشته باشيد، جوش‌هاي صورتتون کمتر باشه يا دلتون بخواد قد بلندتري داشته باشيد...
جوليا مارکس دختريه که همه‌ي عمرش ريزه‌ميزه بوده و فقط يه آرزو داره: قد بلندتري داشته باشه. جوليا فقط دلش مي‌خواد مثل بقيه‌ي بچه‌ها و آدم‌هاي ديگه معمولي باشه، نه اين که وقتي پشت نيمکتش يا روي صندلي ماشين مي‌شينه، غيب بشه و ديده نشه!
خودش مي‌گه:
«بيشتر وقت‌ها بايد بالا را نگاه کنم.
مادر و پدرم قدکوتاه نيستند. مادرم يکي از آن آدم‌هاي قدبلند است، اما مامان‌ريزه، مادربزرگم که واقعاً با همين اسم صدايش مي‌کنيم، خيلي کوچولو است. من از درس علوم زياد سر درنمي‌آورم، ولي اين را مي‌دانم که بعضي‌وقت‌ها ژن‌ نسل‌هاي قبلي يواشکي سَرَک مي‌کشند توي ژن‌ نسل‌هاي بعدي و همه‌چيز را حسابي به‌هم مي‌ريزند. احتمالاً قصدشان اين است که به شما کمک ‌کنند با پيرهاي خانواده گرم بگيريد.»
کوتاه بودن قد جوليا، تو مدرسه و حتي خونه ناراحتش مي‌کنه. حتي شنيده که مامان و باباش هم از اين قضيه ناراحت‌اند. تازه ماجرا از جايي شروع مي‌شه که مامانش مجبورش ميکنه تو نمايش جادوگر شهر اُز اسم بنويسه. تعجبي نداره که نقش يک مانچکين رو بهش ميدن. مانچکين‌ها آدم‌هاي قدکوتاهي‌اند که تو بخشي از داستان جادوگر شهر اُز، سر راه دوروتي، نقش اول داستان، قرار مي‌گيرند.