مهره پيشگويي / بلگارياد 1

قصه‌گو مي‌گويد که مدت‌ها پيش نزاعي در ميانِ ايزدان درگرفت و ايزدي پليد به نامِ توُراک گوي جادويي و قدرتمندي را ربود و سبب شد کارِ انسان‌ها و ايزدان به جنگ کشيده شود. جهان به پنج پادشاهي تقسيم شد. اما بلگاراتِ جادوگر، ملقّب به کهن‌مردِ جاودانه، رهبريِ انسان‌هاي فاني را بر عهده گرفت تا گوي را پس بگيرند تا پادشاهي‌هاي غرب در امان بمانند... اما يک پيشگويي نيز در ميان بود: گوي مي‌بايست در سرزمينِ ريوا مي‌ماند و تا زماني که در آن‌جا مي‌بود خطري متوجهِ انسان‌ها نمي‌شد.
اما همه‌ي اين‌ها قصه است و گاريوُنِ جوان نه به پيشگويي‌هاي جادويي باور دارد و نه به گوي قدرتمندي که بتواند ايزدِ پليد را شکست بدهد... هرچند سال‌هاست که سايه‌اي سياه در خواب و در بيداري او را تعقيب مي‌کند. گاريون در مزرعه‌اي آرام و دلپذير بزرگ شده است؛ دوستانش دو سه دختر و پسرِ هم‌سن‌وسالش هستند و عمه‌ي مهربانش و پيرمردي قصه‌گو اما شکم‌چران و دله‌دزد ملقب به گرگ. از کجا بداند که جادوگري مطرود و نفرين‌شده قصد دارد توُراکِ دهشت‌انگيز را بيدار کند؟ از کجا بداند وقتي پليدي بيدار مي‌شود حتا مزرعه‌هاي آرام و دلپذير هم در امان نمي‌مانند؟ از کجا بداند قرار است راهيِ سفري دور و دراز شود آميخته به جادو و مرگ؟
اين‌چنين کتابِ اولِ بلگارياد آغاز مي‌شود؛ حماسه‌اي باشکوه و درازدامن پس از تاريخي پرآشوب شامل بر هفت‌هزار سال نبردِ ميانِ ايزدان و پادشاهان و انسان‌هاي جاودانه و فاني... نبردي ميانِ سرزمين‌هاي بيگانه و مملو از رويدادهايي غريب و باورنکردني.
گاريون هيچ‌کدام از اين‌ها را نمي‌خواهد. فقط دوست دارد بداند خودش در اين ميان چه نقشي دارد و از آن بيشتر دوست دارد به مزرعه‌شان برگردد...