نفرين دفراش / دشت پارسوا 3

سايه پرسيد: «خودتي ماندانا؟»
آهنگ صدايش آشنا بود. سايه نزديک شد و چيزي درون ماندانا فرو ريـخت. اين خوابي بود که بايد هر چه سريع‌تر از آن بيدار مي‌شد. زمزمه کرد: «تو اينجا چي کار مي‌کني؟! چقدر تغيير کرده‌اي!»
نـمي‌دانست شگفت‌زده شده بود يا خشمگيـن. اگر آن ابروها و آن نگاه عجيب و خيره‌‌اش را نـمي‌ديد، محال بود او را به جا بياورد.