پستچي فضول / ماجراي خانم شارلوت 3

بليتي به اندازه‌ي بيست و سه دلار و سي و شش سنت.» دو ساعت و چهارده دقيقه‌ي بعد، راننده از خانم شارلوت خواست که پياده شود. پولش فقط به همين اندازه مي‌رسيد: او بايد وسط جاده‌اي خلوت و خالي از سکنه پياده مي‌شد! خانم شارلوت که عاشق ماجراهاي تازه بود با شادماني از اتوبوس پياده شد. همين طور که اتوبوس دور مي‌شد، به خودش گفت: «مطمئنم که همين نزديکي‌ها کار خوبي پيدا مي‌کنم.» در همان لحظه، تابلويي ديد. نزديک رفت و خواند: «به دهکده‌ي سَنت‌ماشين‌شوآن خوش آمديد!» خانم شارلوت با جدّيت گفت: «چه اسم قشنگي! حتماً مصلحتي بوده که اين‌جا پياده شوم!