پك 3 جلدي برديا و گولاخ ها

"برديا خسته‌وکوفته نشسته بود روي نيمکت ايستگاه . پنجه‌هايش را محکم حلقه کرده بود دور بطري شيشه‌اي و زل زده بود به جدول آب. تشتک پلاستيکي نوشابه‌اي گير افتاده بود وسط گردابي کوچک و دور خودش مي‌چرخيد. آشغال‌هاي ديگر يکي‌يکي مي‌آمدند و از کنارش مي‌گذشتند. فقط يک ضربه‌ي ريز مي‌خواست تا رها شود و همراه آب برود. برديا احساس کرد شبيه همان تشتک توي گردابي ترسناک گرفتارشده و هيچ جوري نمي‌تواند خلاص شود. حالا ديگر تشتک‌ها برايش چيزهاي مهمي بودند. او شاهزاده‌اي بود که شنل تشتکي جادويي مخصوص داشت. آدم مهمي بود و چيزهايي ديده بود که هيچ بچه‌اي در خواب هم نمي‌ديد. تشتک در گرداب مي‌چرخيد و گذشته، جلوي چشم برديا موج‌برمي داشت..."