سه مسافر غريبه

روزي آقا و خانم اسکابل به نمايشگاهي رفتند و آقاي اسکابل شش پنس داد و شش حلقه ي چوبي گرفت و سعي کرد حلقه ها را بياندازد روي چيزهايي که روي ميز چيده شده بود، اما موفق نشد. خانم اسکابل سه پنس داد و او شانس آورد و يکي از حلقه هاي او افتاد روي گلدان صورتي بسيار زيبائي. گلدان بسيار بلند بود، با گلهاي رز صورتي که از پائين تا بالا روي آن نقاشي شده بود. خانم اسکابل بسيار خوشحال بود. و وقتي فروشنده گلدان را به او داد، او کاملا بشاش به نظر مي رسيد. در راه برگشت به خانه و در حاليکه خانم اسکابل گلدان را در دست داشت، به آقاي اسکابل گفت: اين واقعا قشنگ است من نمي دانم کجا آن را بگذارم. آقاي اسکابل فقط وقتي چيزهايي شبيه آن را دوست داشت که آن ها را در جاي بلندي قرار بدهند، مثلا در طبقات بالاي قفسه هاي کتاب که او نتواند آنها را بياندازد و بشکند، بنابراين او تصميم خودش را گرفت که وقتي خانم اسکابل نظر او را خواست خواهد گفت: گلدان روي ساعت ديواري پدربزرگ زيبا خواهد بود.