قلب موميايي / خيابان وحشت 3

رعد مي‌غريد و صاعقه بر زمين فرود مي‌آمد. دو گرگينه، مقابل هم قرار گرفته بودند. باران سيل‌آسا موهاي خزمانندِ روي ماهيچه‌هاي بدن آن‌ها را صاف کرده بود. گرگينه‌ي کوچک‌تر، دندان‌هاي تيزش را نشان مي‌داد، زوزه مي‌کشيد و صدايش در اطراف خيابان مي‌پيچيد. گرگينه‌ي بزرگ به حريف خود حمله کرد تا با دندان‌هاي تيزش او را از بين ببرد. اما گرگينه‌ي کوچک‌، سريع‌تر از آن بود که با چنان حمله‌اي، اسير دندان‌هاي او شود. گرگينه کوچک خود را به زمين نزديک کرده بود. پاهاي عقبش را بالا گرفته بود تا از شکمش محافظت کند و با چنگال‌هاي تيز و تيغ‌مانندش، شلاقي به سينه‌ي حريف وارد کرد که از جاي آن خون بيرون زد. لکه‌ي خون روي موهاي کلفت و زنجبيلي رنگ مهاجم آشکار شد و کمي بعد باران آن ‌را شست. روي سر گرگ‌ها صاعقه‌اي منفجر ‌شد و هيکل چند نفر ديگر را که در آن طوفان، در خيابان بودند، نشان ‌داد. يک موميايي کوچک مصري که کتاب نقره‌اي رنگي در دست داشت و يک خون‌آشام جوان که با مرد مسني با شمشير مي‌جنگيد.