جسم زامبي / خيابان وحشت 4

لوک واتسون با تعجب به طول ستون فقراتي که روي زمين چمن جلوي چشم‌هاي او قرار گرفته بود، نگاه‌ مي‌کرد. سعي کرد بيشتر تمرکز کند. در مدرسه‌ي قديمي درس زيست‌شناسي اين‌طوري تدريس نمي‌شد. دکتر اسکولي پرسيد: «بسيار خوب، حالا مي‌تواني بگويي مهره‌هاي کمر از کجا شروع شده و به کجا ختم مي‌شود يا نمي‌تواني؟» لوک نمي‌دانست از اين تعجب کند که معلمش يک اسکلت است يا از اين که دارد روي استخوان‌هاي خودِ معلم آزمايش مي‌کند. از وقتي که به خيابان وحشت آمده بود، هر روز چيز‌هاي عجيبي اتفاق مي‌افتاد و لوک به آن عادت کرده بود. جادوي يک قرن شب پايدار در خيابان وحشت شکسته شده و نور روز برگشته بود. در نتيجه کلاس درس در حياط پشتي دکتر اسکولي، که خودش يک اسکلت بود، شروع شد. ظاهراً همه چيز خوب به نظر مي‌رسيد اما لوک نمي‌توانست در آن فضاي عجيب تمرکز کند. معلم گفت: «منتظر جوابم.» لوک گفت: «من...»