كتاب زميني

اولين روزي که جوانشير سرکار نرفت، خيلي غمگين شد. مدت‌ها بود که در انتظار همچين روزي بود. ولي وقتي آن روز رسيد، غمي به بزرگي يک ورزا روي دلش نشست. طوري که نفسش بند آمد و اشک توي چشم‌هايش نشست. دسته سياهي پرنده بالاي سر آبادي چرخ مي‌زد و دست از سر آبادي برنمي‌داشت. قليان به دست از درخت ابريشم بالا رفت و رفت روي تارمه درختي‌اش. جلو قليان چندک زد. ناگهان همه زندگي‌اش آمد جلو چشمش. اول از همه به چهار زنش فکر کرد. راستي جوانشير چهار تا زن داشت: ليلا، ليلا، سکينه و ليلا...