سرگذشت سيلا

Sila's Fortune
295,000تومان
تولید کننده: نگاه
انبار:
سيلا به‌سختي تعادل خود را در گوشه‌اي از ديوار سنگي حفظ مي‌کرد. پاي چپش را بالاتر از پاي راستش گذاشته بود و زير آفتاب با لبخندي روي لب‌هايش دستش را سايه صورت کرده بود. در آن لحظه هيچ‌کس نمي‌توانست بينديشد که او روزي در گوشه‌اي ديگر از جهان پيشخدمت شود و در آشپزخانه با بيني شکسته منتظر باشد تا او را به بيمارستان ببرند. غرق در چهره مردي زير پايش مي‌خنديد. جوهر سياه تصوير به‌تدريج کم‌رنگ‌تر مي‌شد و لکه‌اي را روي گونه آن مرد در تصوير به جا مي‌گذاشت و صورت بزرگش را جدي‌تر مي‌کرد. سيلا از بالاي ديوار پايين پريد و از روي کنجکاوي، تصوير آن را با احتياط برداشت. تصوير مردي بود سفيدپوست، حدودا پنجاه‌ساله، چاق و با موهاي سفيد. سيلا مي‌خواست روزنامه را به گوشه‌اي بيندازد که ناگهان رقمي نظرش را جلب کرد. دو ميليارد دلار. با انگشتش با دقت کلمات را دنبال کرد تا از ماجرا سر دربياورد. تا جايي که دستگيرش شد، آن رقم مربوط به درآمد ساليانه آن مرد بود. اما مطمئن نبود که درست متوجه شده يا نه. او در گذشته دانش‌آموز خوبي بود، اما مدرسه را رها کرده بود. روزنامه را همراه تيغه‌اي فولادي، تکه‌اي سنگ و يک سيم آهني قديمي که در يکي از سفرهاي طولاني‌اش اتفاقي پيدا کرده بود، به‌سختي در جيبش جاي داد و به راه افتاد. گاهي قدم مي‌زد، گاهي مي‌دويد و بي‌هدف پرسه مي‌زد. گاهي مردد و محتاط از قسمت‌هايي از شهر که از زمان آخرين جنگ مين‌هايي در آن باقي مانده بود، عبور مي‌کرد. در گذشته، يکي از همکلاسي‌هايش حين مسابقه فوتبال روي يکي از مين‌ها پا گذاشته بود. سيلا چشم به زمين دوخته بود و رد پاها را دنبال و با احتياط حرکت مي‌کرد. کمي بعد، از نو، مانند آهويي جست‌وخيزکنان شروع به دويدن کرد، شايد چون تصور مي‌کرد از منطق? خطر عبور کرده يا شايد به جاودانگي جواني‌اش مطمئن بود. از ويرانه‌ها و ساختمان‌هاي مخروبه عبور کرد. فقط لحظه‌اي ايستاد تا با الاغ خاکستري کثيفي بازي کند. دستي به پوزه‌اش کشيد، با او صحبت کرد و سوارش شد. حيوان عرعرکنان گوشه‌اي رفت و شروع به جفتک انداختن کرد. سيلا که در آستانه افتادن بود، قبل از آنکه کامل زمين بخورد، يال‌هاي حيوان را محکم گرفت. يک پايش را دور حيوان حلقه کرد، اما در نهايت به زمين افتاد و بلافاصله، سنگيني نگاه سگ ولگردي را حس کرد. سپس هر سه، سگ، الاغ و خودش، بي‌حرکت شدند. يک ساعت بعد، سيلا به پسرعموي خود، فالبا ملحق شد. مردي بود حدودا سي‌ساله و لاغراندام با دنده‌هاي بيرون‌زده که تکه‌پارچه‌اي به دور کمرش بسته و مشغول وصله زدن تور ماهيگيري‌اش بود. ماهيگيران آن منطقه نيز به همان کار مشغول بودند. زماني که کارشان تمام شد، از جا برخاستند. آنجا مردي بودي که به‌زحمت قدش به سينه سيلا مي‌رسيد. بدن آفتاب‌سوخته‌اش با زانوهايي بزرگ و پاهايي لاغر ناقص به نظر مي‌رسيد. جاي زخم بزرگي روي شکمش داشت که اثر گلوله‌اي بود که روده‌اش را سوراخ کرده و او را نيازمند عمل جراحي سختي در اردوگاهي حمايتي کرده بود. سيلا دست‌هايش را در جيب شلوار جينش برد و روزنامه را بيرون آورد. روزنامه را باز کرد و گفت: «تو که سواد خواندن داري، مي‌تواني اين را برايم توضيح بدهي؟» _ چرا از عمو نمي‌پرسي؟ من چيز زيادي درباره آن نمي‌دانم. سيلا سري تکان داد و گفت: «البته، عمو همه‌چيز را مي‌داند.» عمو در خانه در حال پختن فرني ذرت و ماهي بود. دستکش سفيدي به دست داشت و با ملاقه بلندي غذا را هم مي‌زد. ظاهرا درخواست سيلا او را رنجانده بود. اما عينک شکسته‌اش را که فقط يک شيشه ترک‌خورده داشت، برداشت و روزنامه را با دقت خواند. _ اين را از کجا پيدا کردي؟ _ در شهر روي زمين افتاده بود _ و برايت جالب بود؟ _ يه کمي. از زمين برداشتم. _ به خاطر صورت آن مرد؟ _ نه به خاطر رقمش. عمو پرسيد: «دو ميليارد دلار؟» _ بله. _ مجموع درآمد يک سرمايه‌گذار امريکايي در سال گذشته. سيلا با غرور گفت: «من هم همين فکر را کرده بودم.» _ خب چرا اين اطلاعات نظر تو را جلب کرده؟ _ به خاطر مبلغش… _ اين خيلي با ما فاصله دارد. در امريکاست، نه در دنياي ما. _ اما اينجا مردم درباره او صحبت مي‌کنند. سيلا با دست به شهر اشاره کرد و گفت: «شهر مصيبت‌زده، شهر زاغه‌نشين‌ها، شهر بدون شهر. براي آنکه نه مرکزي دارد و نه حومه‌اي. فقط خرابه‌اي بي‌سروته است.»
زبان فارسي
نويسنده فابريس هومبر
مترجم ريحانه سادات قديري
سال چاپ 1403
نوبت چاپ 1
نوبت ويرايش 0
تعداد صفحات 292
سايز رقعي
ابعاد 14.5 * 21.5 * 2
نوع جلد شوميز
وزن 292
شناسه کالا9786222674427