هنگامي كه دريا نقره اي شد

چطور اين اتفاق براي او افتاده بود؟ نفسش مي توانست درختان را بشکند، قدرتش مي توانست زمين را نگه دارد! او لاک پشت سياه زمستان بود! آسمان ها و دريا به او احترام مي گذاشتند! او شکست ناپذير و مقتدر بود!
اما نيروي عظيمي را روي پشتش حس مي کرد، آن نيرو چه بود؟ چه چيزي او را به پايين ميخکوب کرده و با چنان وزني به او فشار مي آورد که نمي توانست تکان بخورد؟ چه چيزي مي توانست آن قدر سنگين باشد که او، لاک پشت سياه عظيم، قوي تر از تمام هيولاها، نمي توانست آن را بلند کند؟
با دست ها و پاهايش به سمت بيرون ضربه مي زد، اما به هيچ چيز نمي خورد. سرش را بلند کرد و شيء نامرئي را گاز گرفت، نفسش صداي ترق يخ را روي لا کش ايجاد کرد.
دوباره تلاش کرد بايستد، اما دست ها و پاهايش فقط در نرمي لغزاني فرو مي رفتند که مانند بالش ابريشمي عميقي آنها را مي بلعيد.
چه کسي جرئت کرده بود اين کار را با او بکند؟ چه کسي جرئت کرده بود به او اين طور بي احترامي کند؟ چه کسي مي توانست اين قدر ابله، اين قدر گستاخ، اين قدر حيله گر و اين قدر… ديوانه باشد؟