بچه خرابه ها

هانو ديتس پسري چهارده ساله است که با مادر و خواهرش به سختي از حملات هوايي 1943 هامبورگ جان سالم به در مي برد. آن ها فرار مي کنند و در اوت 1945 به هامبورگ بازمي گردند که در اين بين کاملاً ويرانه شده بود. خرد کردن سنگ، جستجوي فلز و معامله در بازار سياه به خانواده آن ها کمک مي کند تا زنده بمانند. هانو در زيرزميني خرابه زني مرده را پيدا مي کند. در اين باره با کسي حرف نمي زند، اما تصوير زن از خاطرش نمي رود. در خيابان پسر سه ساله اي را مي بيند که لباس هاي بسيار مرتبي بر تن دارد و گم شده است. بچه يک کلمه هم حرف نمي زند. کسي به آگهي پيدا شدن کودک جواب نمي دهد. به اين ترتيب بچه خرابه ها، که او را يوست مي خوانند، در خانواده ديتس بزرگ مي شود. سال ها بعد يوست به صورت اتفاقي به ردپاي جنايتي هولناک (قتل هاي خرابه ها) برمي خورد که با داستان خانواده اش ارتباط دارد.


پسر چيزي را که آن بيرون مي ديد، باور نمي کرد. همه جا آتش بود و تا جايي که چشم کار مي کرد نه خانه اي ديده مي شد و نه خياباني؛ فقط شعله هاي آتش و باقيمانده ديوارها رو به آسماني سياه بود. خورشيد فقط از پشت ابرهايي از دود ديده مي شد. روزي بدون نور و به داغيِ آتش بود. در ميانِ همه آن ويرانه ها هم مردگان افتاده بودند؛ بدن هاي زغال شده اي که از شدت سوختگي، کوچک و غيرقابل شناسايي شده بودند.