نفرين جغد

عزيزجون مي‌گويد وقتي بابايم جوجه‌جغد را به خانه آورد خودش ده شب تمام ديده که سه‌تا جغد مي‌آمدند و تا صبح روي نرده‌هاي بالکن ما مي‌نشستند و صداهاي عجيب از خودشان درمي‌آوردند و تا خود صبح نمي‌گذاشتند من بخوابم. من تا وقتي که جغدها مي‌رفتند گريه و بي‌تابي مي‌کردم و تازه صبح که مي‌شد خوابم مي‌برد. عزيزجون مي‌گويد حتما مادر جوجه‌جغد من را نفرين کرده، اما بابايم مي‌گويد اين‌ها خرافات و خنده‌دار است و به من هم مي‌گويد اين چيزها را باور نکنم. حالا آن جوجه‌جغد بزرگ شده و هنوز با ما زندگي مي‌کند.