ويلف به فضا مي رود / ويلف ترسوي بزرگ 4

اما ويلف توي خانه نبود. او و دات گير افتاده بودند و حالا بايد فوري کاري مي کرد. ويلف يک ترس بزرگ داشت که براي خلاصي از آن بايد يک فکر بزرگ مي کرد. براي همين، شروع کرد به فکر کردن. او آن قدر فکر کرد و فکرکرد که مغزش نزديک بود قاطي کند تا اينکه دست آخر يک فکر خوب به سرش زد: يک فکر بکر!
ويلف گفت: «مي شه قبل از اينکه ما رو نابود کنين، يه چند کلمه اي حرف بزنم؟»
آلن با عصبانيت گفت: «خب، بگو ببينم چي مي خواي بگي!»
ويلف گفت: «شيمبالا شيمبال!»
آلن گفت: «ببخشيد! چي؟!»