ليدي اسكارلت و داستان شگفت انگيز شيري كه پرستار بچه شد

وقتي مامان در را باز كرد، با بزرگ ترين شگفتي دنيا روبه رو شديم. در مقابل ما شير بزرگي كه نيشش تا بناگوش باز بود و يال پر پشت و قهوه اي رنگي داشت، ايستاده بود و با صدايي كلفت و آهنگين بهمان عصربخير گفت: «عصر همگي به خير! مي بخشيد بي خبر آمده ام. آگهي تان را توي روزنامه خواندم و مي خواستم بپرسم آيا هنوز به پرستار نياز داريد؟»
شير شال گردن راه راه سفيد و قرمزي انداخته بود دور گردنش و عينكي با قاب طلايي به شكل عجيبي روي دماغش قرار داشت.