يك روز بدون بازي و پچ پچ / داستان هاي غصه و شادي 1

مومو، جوجه مرغ دريايي، روي آب کنار نني نشست و پرسيد:« تو تنهايي؟ با من بازي مي کني؟ »
نَني آهي کشيد و گفت:« نمي توانم بازي کنم، چون قهرم.»
مومو گفت:« حيف شد! » و پر زد که برود.
نَني زود فکري کرد و گفت:« هي! صبر کن. مي خواهي بپر بپر کنم، تو روي پشتم بنشيني و سعي کني نيفتي؟ »
مومو با خوش حالي برگشت. دم نَني را محکم گرفت و گفت:« حاضرم! »
نَني هي بالا و پايين پريد و آن دو خيلي خنديدند. بعد مومو پرسيد:« حالا چي بازي کنيم؟
نَني گفت:« من که نمي توانم بازي کنم.. ولي مي خواهي آب بپاش بپاش کنم، تو سعي کني خيس نشوي؟ »
مومو هي بالاي سر نَني پرواز کرد و نَني آب پاشيد. يک دفعه نَني فرياد کشيد:« تو خيس شدي! برنده شدم! »