شبح ترسو / قصه هاي تصويري 6

شهري بود که در آن همه جور موجودي زندگي مي کرد، از حشره گرفته تا پرنده و آدم و هرچيز ديگري؛ ولي غير همه ي اينها يک شبح هم زير سقف آسمان اين شهر زندگي مي کرد. اما اين شبح خيلي ترسو بود از همه چيز مي ترسيد به همين خاطر تنها بود و هيچ دوستي نداشت. تازه فقط اين نبود همه ي موجودات شهر هم از او مي ترسيدند. موش ها با ديدنش پا به فرار مي گذاشتند و آدم ها با ديدنش غش مي کردند. شبح بيچاره هر روز اين چيز ها رو مي ديد و مي ترسيد به همين خاطر بيشتر وقت ها در خانه مي ماند و بيرون نمي رفت. گاهي اوقات هم که بيرون مي رفت سعي مي کرد کسي را نبيند ولي مگر مي شد. حتما يک کلاغي حشره اي چيزي جلوي راهش سبز مي شد. يک روز پاورچين پاورچين و آرام سر ظهر يک روز تابستاني بيرون آمد. ترسان و لرزان داشت مي رفت که ناگهان دخترکي سر راهش قرار گرفت. شبح صورتش رو با دستش پوشاند و پشت يک درخت قايم شد. اما دخترک به او نزديک شد و …