بوقي كه خروسك گرفته بود

با فرا رسيدن فصل زمستان و وزش بادهاي شديد، بوقي که پسر کوچولويي به دوچرخه‌ اش بسته بود خروسک گرفت و صدايش تغيير کرد. به همين دليل پسرک ديگر او را نمي ‌خواست، پس او را گوشه خيابان انداخت. بوق رفت تا اين که يک سوت به او گفت که به بيمارستان برود و خروسکش را درمان کند، اما نگهبان بيمارستان اجازه نداد که او وارد بيمارستان شود پس همان‌ جا کنار جوب آب نشست. ناگهان صدايي آمد و يک تابلوي ممنوع بالاي سرش ايستاد. او گفت: من به هيچ دردي نمي‌ خورم چون روي من ننوشته چه چيزي ممنوع، در اين هنگام ناگهان فکري به ذهن بوق و تابلو رسيد. از آن پس تابلو به تابلوي بوق‌ زدن ممنوع تبديل شد.