زنگ هنر / مدرسه پرماجرا 3

موزه جاي مزخرف و خسته کننده‌اي بود. گرسنه‌ام شده بود و پاهايم درد گرفته بود. همه‌اش دنبال جايي بودم که بنشينم. در گوشه يکي از سالن‌ها، چشمم به چندتا جعبه بزرگ صابون افتاد. رفتم و روي يکي از آنها نشستم، تا يک خرده استراحت کنم. ولي همين که نشستم صداي زنگ‌‌ها بلند شد و نگهبان‌ها به طرف من دويدند... با خودم فکر کردم اينجا ديگه کجاست! قيافه نگهبان جوري بود که انگار خيال دارد دستگيرم کند يا بلاي ديگري سرم بياورد.