پرنسس النا / پرنسس هاي جادويي 4

هر چه قدر، آن ها به سمت دل غار پيش مي رفتند، صداي وحشتناك و عصباني، ضعيف تر و آرام تر مي شد. حالا النا كاملا مطمئن بود كه آن صداها فقط در اثر گردش باد، در لابه لاي شكاف صخره هاي در ورودي غار به وجود مي آمده است. پس عجيب نبود كه فلوت تنسي نمي توانست افكار هيولاهاي دريايي را بخواند، چون اين جا اصلا هيچ هيولايي وجود نداشت. حداقل، تا اين جاي غار كه هيولايي ديده نشده بود.
ناگهان چيز كوچك و سياهي به طرف شان پريد. يك خفاش بود!
فاطيما وحشت زده دستش را بالا آورد تا صورتش را بپوشاند، فرش تكان تكان خورد و او از روي فرش به پايين پرتاب شد.