كورنل استي

کورنل استي، داستان نويسنده‌‌اي است که از وقتي به ياد دارد دوست و همزادي عجيب همراهش بوده به نام کورنل استي. هر چه نويسنده مقيد و دست‌به‌عصا زندگي کرده، استي بي‌قيد و رها از دو جهان. آن‌قدر که راهشان از هم جدا شده و يکي زندگي آرامي برگزيده و ديگري به سفرهايي ماجراجويانه در جهان رفته. حالا اين دو دوست پس از سال‌ها جدايي، سال‌هايي که در آن استي جهان را گشته و به نام همزادش، آشوب به پا کرده و صورت‌حساب‌هاي ناپرداخته و دخترکان گريان را روانه‌ي خانه او ساخته، دوباره همديگر را مي‌بينند و تصميم مي‌گيرند کتابي مشترک بنويسند. کتابي با دو نويسنده درباره‌ي يک زندگي. کتابي به نام کورنل استي.
در بخشي از کتاب کورنل استي مي‌خوانيم: يک شمع روشن گذاشت توي دستم. با اصرار بهم گفت: «پرده‌ها رو اتش بزن. خونه رو آتش بزن. دنيا رو آتش بزن.» يک چاقو هم توي دستم گذاشت. با هيجان گفت: «بکنش توي قلبت. خون سرخه. خون گرمه. خون قشنگه.» جرئت نمي کردم پيشنهادهايش را عملي کنم، ولي از اين که او جرئت مي‌کرد افکار من را به زبان بياورد خوشحال بودم. چيزي نگفتم، لبخند خشکي زدم. ازش مي‌ترسيدم و جذبش شدم.