برتي شخل پخل 6 (با شركت شهرت جان)

پدر گفت: «تو از ماهي گيري خوشت نمياد.»
برتي جواب داد: «براي اين که هيچ وقت نرفتم.»
مادر در حالي که دست به سينه ايستاده بود گفت: «شايد به خاطر اينه که پدرت هيچ وقت پيشنهاد نداده تو رو با خودش ببره!»
پدر به روي خودش نياورد. بردن برتي به هرجايي خطرناک بود، ولي ديگر ماهي گيري يعني اين که دنبال دردسر بگردي. احتمالا سر تا پا گلي مي شد و داخل رودخانه مي افتاد. هر اتفاقي مي افتاد، يک چيز قطعي بود -اگر برتي همراهش مي رفت آرامش لحظه اي وجود نمي داشت.
پدر گفت: «احتمالا برايت خسته کننده باشه. يک عالمه وقت بايد يک جا ثابت بشيني.»
برتي پرسيد: «ولي مگه ماهي نمي گيري؟»
پدر گفت: «بعضي وقت ها -تازه اگر خوش شانس باشي.»
برتي گفت: «من بايد تو ماهي گيري خوب باشم، يادتونه وقتي اون ماهي قرمزه رو گرفتيم؟»
سوزي پشت چشم نازک کرد و گفت: «اون توي شهربازي بود!»
برتي مشتاق بود برود ماهي گيري. بي نهايت کار آساني به نظر مي آمد.