پري دريايي و 28 داستان ديگر

طوفان در راه بود. ملوان‌ها بادبان‌ها را به زير آوردند. کشتىِ بزرگ وسط موج‌هاى عظيمى که بلند مى‌شد مى‌لوليد و مى‌غلتيد، تو گفتى امواج کوه‌هايى بود که به قصد دفن کشتى و در هم شکستن دکلِ گردن فرازش برآمده بودند. اما کشتى، مثل يک غو، رو کاکل موج‌ها پيش رفت و اختيارش را به دست آن‌ها سپرد تا به هوا بلندش کنند. پريک دريايى تماشاى حرکت تند و تيز کشتى را خيلى سرگرم‌کننده ديد، اما نظر دريانوردها چيز ديگرى بود. صداى غژغژ و ناله کشتى بلند شد، انگار تخته‌هاى بزرگ به محض برخوردِ موج‌ها به آن‌ها شکم مى‌دادند. يکدفعه دکل، مثل نى صدا کرد و شکست و افتاد به دريا. کشتى يک‌برى شد و آب عرشه را فرا گرفت.