آبتين

مادربزرگ زندگي راحتي داشت. درست كه شوهرش را در جواني از دست داده بود و دخترش مرضيه هم سر به دنيا آوردن چهارمين فرزندش از دنيا رفته بود اما باز هم از زندگي اش راضي بود. اگر كارهاي عجيب دامادش اصغر را حساب نمي كرد، سيمين و معين و ياسين با شيرين كاري هايش تمام سختي زندگي را از تنش مي زدودند. اما خدا خواب هاي تازه اي براي مادربزرگ ديده بود. خوابش را هم پستچي برايش تعبير كرد. نامه اي كه از موسسه خيريه كاوه آمده بود، زندگي مادربزرگ را زير و رو كرد. چهارمين فرزند دخترش، سر زا نمرده بود. حالا هفت ساله بود و پرورشگاه نامه زده بود تا او را از آنجا ببرند.
اما ان طور كه مادربزرگ فكر مي كرد، همه چيز آسان نبود. پدر آبتين پسرش را دوست ندارد و پولش را هم ندارد تا هزينه هاي موسسه را بپردازد، آيا مادربزرگ موفق مي شود؟